رقص زندگی

این زندگیست؛ با خوب و بدش باید رقصید

31 - با ما به از این باش که با خلق جهانی

  • شنبه ۵ خرداد ۹۷
  • ۲۲:۵۹

دلم

دلم خونه.....

دارم از شدت عصبانیت دیوونه میشم.

یعنی بدشانس تر از من این دنیا به خودش ندیده.

پایان نامه من یه پژوهش شبه تجربی با متغیری هست که تابحال در ایران فقط در دو مقاله به کار برده شده و تا حدودی باید گفت که یکی از مقالات به تمام معنا مزخرف و اشتباهه.

اگه کارم سرانجام داشته باشه به نام خودم در ایران ثبت میشه، همونطور که آموزش فلسفه به کودکان به نام دکتر یحیی قائدی ثبت شده و همه جا با این عنوان میشناسنش.

امروز در کمال ناباوری بهم گفتن بهت اجازه دفاع نمیدن.

چرا؟؟
چون نه اساتید گرانقدر راهنما و نه داور محترم و نه حتی دوستام کسی چیزی به من نگفته بود که باید از جلسات اجرا و آموزش متغیر مستقلم فیلم بگیرم و به عنوان مستندات ارائه بدم به گروه.

به خودمم نگفتن هااااا. امروز "ح" برا گرفتن توصیه نامه هامون برای مصاحبه رفته بود دانشگاه و اونجا استاد راهنمای اولم بهش گفته بود که به خانم "ع" اجازه دفاع نمیدن چون فیلم نگرفته از جلسات آموزشش.

با استاد راهنما تماس گرفتم و گفتم شما قبل عید باید میگفتید که همچین مسئله ای هست. اقلا بعد عید موقع گرفتن نامه بهم میگفتید. 

به همکلاسیم گفته بودن که فیلم بگیره؛ حتی اونم به من نگفته بود. 

و الان مدرسه ها تعطیل شده... شاگردا نمیان مدرسه
و من نمیدونم چیکار کنم.

داغونم

داغون


30 - مصاحبه از آنچه فکر می کردم به من نزدیک تر است.

  • سه شنبه ۱ خرداد ۹۷
  • ۲۳:۳۰

نتایج اعلام و تاریخ مصاحبه ها هم معلوم شده
آخه لامصب 20 م زمان مصاحبه س؟
خب مینداختین تو تیر همش رو

شاهد 20 خرداد
خوارزمی 3 و 4

تهران 9 و 10

 و این منم: 

داوطلبی که اصلا آمادگی مصاحبه نداره

سمینارش تموم نشده

پایان نامه ش فقط پروتکلش اجرا شده

مقاله ش هنوز پذیرش نشده

آخه کی با سه تا مقاله و دو طرح مصاحبه قبول شده که من دومیش باشم؟؟؟؟ امتیاز پایان نامه رو هم ندارم چون دفاع نکردم.


اگه اینا رو بیخیال شیم امروز واقعا روز محشری بود... بعد از سه ماه حس کردم هنوز زنده م.

امروز رو باید تو تقویمم هایلایت کنم... اونم هایلایت بنفش


امروز فیلم مصادره رو دیدیم... خیلی خوب بود... 

29 - تهوع

  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۲:۴۵

وقتی برای اولین بار که گارد رو شناختم با فلسفه اگزیستانسیالیسم آشنا شدم فکر نمیکردم یه روزی طرفدار این مکتب باشم. بعدها آشنایی با ژان پل سارتر و بعدش یاسپرس و نوشته هاشون باعث شد خط فکریم کاملا جهت بگیره. 
وجود همیشه از دغدغه هام بوده و راهی برای بیانش میخواستم که اگزیستانسیالیسم بهم نشون داد.
یکشنبه از شهر کتاب یه سری کتاب تازه گرفتم برای خوندن
جزء از کل، ریگ روان، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، این است انسان، تهوع.
جزء از کل رو یه ناخنکی زدم قبلا ولی تمومش نکردم و تصمیم گرفتم خودم داشته باشمش
اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر رو هم قبلا خوندم ولی جاش تو کتابخونه م خالی بود و گفت منو بخر.
این است انسان هم که بنظرم از اسم نویسنده ش پیداست چقدر میتونه خوب باشه... نیچه عزیزم.
تهوع یکی از رمان های مشهور ژان پل سارتره. رمانی هست که سراسر اندیشه های سارتر رو داره و دل مشغولی اصلی یعنی "وجود" کاملا در کتاب جریان داره.
شروع کردم به خوندنش و مطمئنم ارزش خوندن رو داره.

پ.ن: بعد ماه رمضون مصاحبه دکتری شروع میشه و من به شدت نیاز به مطالعه کتابهایی دارم که خط فکری داشته باشن و صرفا یه رمان آبکی نباشن. 
هر نوع پیشنهادی رو با جون و دل میپذیریم :)

امروزم که روز معلم بود... روزمون مبارک. :))))

28 - درگیرم با خودم. نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت

  • چهارشنبه ۲۹ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۰

امیدورام تعطیلات عید به همه خوش گذشته باشه و خلاصه سال نوی همه هم مبارک باشه.

نتایج دکتری اومد.
رتبه مم هم عالی شد. هیچوقت حتی این رتبه از ذهنم هم عبور نکرده بود.
اما خوشحال نیستم. 
دلم شکسته. دلم خیلی وقته شکسته از دی ماه 92 شکسته اما هرجوری بود بندش زدم ک به یکباره خورد و خاکشیر نشه.
اما الان شکسته و جای بند زدنم نیست.
شکسته و هیچی و هیشکی نتونسته آرومم کنه. 
من از کل این زندگی یه چیز میخواستم و نشد. نشد و دلم شکست. یعنی نذاشتن و دلم رو شکوندن.
97 برا من خیلی طوفانی و سیاه شروع شد. با اعلام نتایج دکتری یه لحظه دلم خوش شد ولی بعدش یادم افتاد چقدر درمونده و تنهام.
خدایا صبر بیشتر میخوام، میدونم صبح من نزدیک نیست.

26 - شمارش معکوس تا Phd

  • دوشنبه ۲۳ بهمن ۹۶
  • ۲۳:۴۶

چیزی نمونده به 4 اسفند

هر روز استرسم بیشتر میشه

یه هفته س که نتونستم اصلا درس بخونم. رقیبام دارن مث چی میخونن و من همش پی وقت تلف کردنم. 

خیلی از دست خودم شاکیم... 

هیچ کاریم مث آدما نیست

اون از موضوع پایان نامه م که بی نهایت سخته و خودمو صرفا به خاطر یه علاقه خرکی به یه موضوع دارم عذاب میدم... یکی نیست بگه آخه دختر تو که از روز اول میدونستی هیچ منبع فارسی درباره متغیر اصلیت وجود نداره و میدونستی چقدر این موضوع سخته و تو کل دنیا کم کار شده، چرا چرا چرا خودتو بدبخت کردی؟؟؟؟ اون موقع میگفتم خب من تو دکتری هم همین فیلد رو ادامه میدم و صرفا تو این مملکت به نام خودم ثبتش میکنم تا هرجا بخوان درباره ش پژوهشی انجام بدن به خودم رجوع کنن مث همون دانشجوی دکتری که به خاطر معرفی استاد راهنمام زنگ زده بود بهم و من تن تن تو دلم قند آب میکردن و دل به نشاط شده بودم که از این به بعدم همینطور میشه... ولی زهی خیال باطل... باید اون موقع این سختیا رو هم در نظر میگرفتم.

یا همین دکتری

کسی نبود بگه آخه دختر یه کم به خودت استراحت بده... اینهمه خوندی که چی بشه... چه فایده داره الان که نمیخونی چه فایده داره؟؟؟؟؟ واقعا هر چی خوندم بی فایده ست چون الان کم آوردم... دارم نا امید میشم.
انرژی ندارم...

حس میکنم باید با فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه تهران یا تربیت مدرس خداحافظی کنم...اصلا کلا باید امسال ببوسم بذارم کنار...

خدایا چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان چه وقته خالی شدن باطریم بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هاااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟

میخوام هفته بعد مرخصی بگیرم و نرم مدرسه... اقلا بتونم خلاصه هام رو مرور کنم و بتونم یه دور دیگه کنکورا رو تست بزنم...یکم استعداد تحصیلی کار کنم و... .

این وسط درس پژوهی هم خودش بدبختیی شده هاااا... نونم نبود آبم نبود آخه با درس پژوهی چیکار داشتم؟؟؟؟؟؟ خدا بگم چیکارت کنه خانم آ.ص (مدیر مدرسه) که گفتی الا و بلا باید همه شرکت کنن...


پ.ن: فکر کنم کم کم دارم چرت و پرت میگم... دیوونه شدم بخدااااا

11 روز مونده به روز موعود.... :((((((((((((((((((((((((((((

25- دل تنگی

  • يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶
  • ۱۹:۰۰

چقدر دلم برای وبلاگم تنگ شده...

حس غربت دارم اینجا

هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز برسه که بشه از دنیای وبلاگ نویسی دست کشید... البته نبود دوستای قدیمی هم بی تاثیر نیست.

دلم میخواد دوباره اینجا بنویسم.

بعد کنکور دکتری دوباره برمی گردم.

24 - خدایا اندکی صبر

  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵
  • ۰۰:۴۲

بواسطه تصمیم جدید پدرم امشب خیلی سخت بود.

دیروز بهش گفتم : بابا آخرش خیر باشه... متاسفانه تا حالا و این ساعت نبوده.

خدایا تا اینجاش سخت گذشت و گویا شر بوده...

ازت میخوام از الان خیر باشه؛ سخت و آسونش فرقی نداره فقط خیر باشه و در آخر لبخند از صورتمون کوچ نکنه.

خدا جانِ من جز خودت کسی رو نداریم پس میشه نگاهت رو از ما نگیری؟؟؟/

23- من و دوستام

  • شنبه ۲ مرداد ۹۵
  • ۲۰:۳۵

بهمن 91 بود:

اولین روزی که رفتم دانشگاه رو هیچ وقت یادم نمیره... اولین ها همیشه در زندگیم خیلی مهم بودن.

اولین دختری که باهاش حرف زدم... الان جزو بهترین دوستانم محسوب میشه.

اولین دوستی که پیدا کردم بعد از 3 ترم انتقالی گرفت... محیا... همیشه وقتی اسمش رو میگفت تأکید می کرد که محیا با ح جیمی J

ما اولین ورودی فرهنگیان بودیم... بهمن 92 ورودی های جدید اومدن. دو نفرشون خیلی توجه منو به ودشون جلب کردن... الهام و مهدیه سادات.

الهام با چشمای سیاه و بسیار خاصش کانون توجه بود... مهدیه سادات مهربونیش از چهره ش می بارید.

پاییز 93 اولین جرقه دوستی با الهام زده شد... به خاص و اصیل بودنش پی بردم...

بفرین... اولین جرقه دوستیمون با یه بحث زده شد.. شاید کمی ازم دلخور شده بود... من بهش میگم گل کلم... چون مث گل کلم سفید و خوشمزه س J

من حالا یه قلب جدا برای بفرین دارم... کسی نمیتونه جاشو برام پر کنه...

الهام هم مهمترین بخش زندگیم شده... کسی که برام مث هوا میمونه J

مریم... دختر خاصی که همیشه دوست داشتم باهاش حرف بزنم... الان یکی از بهترینای زندگیمه

نسیم... آخ از نسیم که چقدر من دوسش دارم

و خیلی های دیگه...

و حالا تابستان 95:

چهارشنبه آخرین روز دانشگاه سپری شد... با گریه هم سپری شد.

همیشه میگفتم اه چقد دانشگاه طول کشیده ولی حالا که به تهش رسیدم با خودم میگم کاش تموم نمیشد.

نبودنشون... ندیدنشون خیلی سخته... هر کدوممون یه گوشه از غرب کشوریم.

با وجود تمام دلداری هایی که به خودمون میدادیم بازم من معتقدم که به فرداها اعتباری نیست.

القصه دانشگاه هم تموم شد... جشن فارغ التحصیلی هم 24 مرداده... 4 روز قبل تولدم

هیچ وقت خاطراتی که از گوشه گوشه ارومیه و از ثانیه ثانیه دانشگاه با هم ساختیم رو فراموش نمیکنم... خاطراتی که یه لبخند پهن میاره رو صورتم و اشک باهاش همراه میشه...

آها یادم رفت از سامیه بگم... بانوی ریاضی دانی که عشق منه... بالش مهربونم خودمه

زکیه مهربون هم جزو کلکسیون دوستامه... حیف که افتخار آشنایی باهاش 2 ترم بیش نبود.

درسته از هم دور شدیم ولی دوستام تا ابد کنارم خواهند موند... قلبم با گرمای وجودشون میتپه

خیلی دوستتون دارم.