رقص زندگی

این زندگیست؛ با خوب و بدش باید رقصید

11 - کودکان معلول ذهنی

  • چهارشنبه ۵ اسفند ۹۴
  • ۱۱:۴۱


به نام خداوند بخشنده و مهربان

"برای آنان که ناخواسته رنج می کشند"

دانشجو معلمان فرهیخته ی دانشگاه فرهنگیان ارومیه با حمایت کادر و مسئولین دلسوز  ، به مناسبت روز چهارده اسفند که مصادف است با روز احسان و نیکوکاری و به رسم مهربانی در نظر دارند جشنواره ی غذایی به نفع انجمن خیریه ی مهر گستران _انجمن حمایت از کودکان معلول ذهنی _ برگزار کنند تا هر استاد، هر معلم، هر دانشجو و هر رهگذری مهرش را با لقمه ای از عشق و محبت، به معلولین ذهنی انجمن خیریه ی مهرگستران بچشاند، ان شاالله با مساعدت شما بتوانیم جشنواره ای به عمق و زیبایی روح و قلبتان برگزار نماییم .

کسانیکه تمایل دارند در این جشنواره همراهمان باشند ، می توانند برای نام نویسی و دریافت شماره با شماره ی  ... تماس حاصل فرمایند. 

طریقه ی همکاری شما عزیزان:

-  طبخ غذا (انواع غذاهای سرد و گرم ، سالاد و دسر  بسته بندی شده و آماده برای فروش)

-  تشریف فرمایی و حضور در روز جشنواره

-  اطلاع رسانی

-  و...

امید است با تشریف فرمایی و همکاری در برگزاری جشنواره، مرحمی بر قلب عزیزانی گذارید که ناخواسته رنج می کشند. لازم به ذکر است، غذا ها ساعت 12 الی 14 همان روز، در سالن لاله تحویل گرفته می شوند و خواهشمندست، تمامی غذاها بصورت بسته بندی شده در ظروف یکبار مصرف و آماده ی فروش تحویل داده شود. 

با تشکر از شما

10 - ترم آخر! سلام :)

  • شنبه ۱۷ بهمن ۹۴
  • ۲۰:۲۶

بالاخره ترم 7م شروع شد...

چقد دیر گذشت... از وقتی یادم میاد دانشجو می باشم :دی

از فردا صب ساعت 8 کلاسام شروع میشه

برنامه م خیلی فشرده س... یکشنبه تا ساعت 17.40 کلاس دارم باقی روزام تا 16... بخدا این ظلمه در حق منه دانشجوی مظلوم :)

برام دعا کنید این ترمم زود تموم شه و ارشدم قبول شم  (یه چیزی بیند در خواب پنبه دانه) با این خوندنم...

هوا هم به شدت سرده ... آذربایجان و سردیش دیگه...

روز و شبتون گرم دوستان

:-*

9

  • پنجشنبه ۱۵ بهمن ۹۴
  • ۲۱:۱۵

برا شام هیچی نداشتیم... عصری ذرت مکزیکی درست کرده بودم و یکمی از قارچ هاش (2تا) مونده بود...

دیدم فقط سه تا گوجه و 2 تا قارچ و کمی پنیر پیتزا دارم + نمک و فلفل و ادویه پیتزا
حوصله روشن کردن فر رو نداشتم بنابراین طی یک حرکت تو ماهیتابه یک عدد پیتزا (البته اگه بشه بهش گفت پیتزا) درست کردم...
واقعا افتضاح بود
فک کن رو نون لواش پنیر پیتزا بریزی بعد گوجه و قارچ و نمک و فلفل و بازم پنیر پیتزا.... اه اه اه... 
مریض نشم خداااااااااااا

8

  • چهارشنبه ۱۴ بهمن ۹۴
  • ۲۰:۱۲

خیلی از دانشجوها (مث دختر عمه م) تعطیلات بین دو ترم رو زندگی میکنن... زندگی هااااااااا

بعضیام هستن (مث من) تعطیلاتشون با کارهای دانشگاه تلف میشه
آخه این زندگیهههههههههههههههههه.... نه واقعا این زندگیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از وقتی امتحانات تموم شده دارم خیر سرم گزارش کارورزی ترم 6 رو مینویسم... تموم شدنی هم نیس... هی کش میاد لامصب
هعییییییی خدا دلم خونه از دست کارورزی
باز ترم داره شروع میشه و کارورزی هم دوباره شروع میشه و باز باید هفته ای یه روز برم کارورزی..... :'(

7

  • دوشنبه ۵ بهمن ۹۴
  • ۱۸:۱۲

قبلنا هر روز وبلاگمُ آپ میکردم و روزانه هامو مینوشتم

اما الان...

همش 6 تا پست گذاشتم اینجا...

جووونی کجایی یادت بخیر D:

دلم برا دوستای وبلاگیم تنگ شده بدجور ولی همشون خیلی کمرنگ تر از من شدن متاسفانه :(

امتحانات به خوبی و خوشی تموم شد و همش یه ترم مونده دوران کارشناسی به خاطره ها بپیونده...

نمراتم که عالیییییییییییییییییی جز دوتا نمره زیر 18 نمره بدی دیگه ای ندارم خدا رو شکر... درس خونم هاااااااااااااااااااااا ( بوس برا خودم)

6

  • يكشنبه ۲۷ دی ۹۴
  • ۰۱:۲۴

همین الان یهویی

من و دوستان داشتیم منچ بازی می کردیم به جای درس خوندن...

اینجا دانشگاه است و ما 4 نفر بسیار خوشیم

شکرت خدای من

عاشقتم

5

  • يكشنبه ۲۴ آبان ۹۴
  • ۱۲:۲۰

دومین ماه پاییزم داره تموم میشه و کم کم باید به استقبال زمستون بریم

زمستون فصلی که عاشقش بودم

ولی دی ماه لعنتیش همه چیزُ خراب کرد

هیچ وقت دلم نمیخواد دی ماه رو دوباره تجربه کنم


حالم دلم خیلی بده خدا 


4

  • دوشنبه ۱۱ آبان ۹۴
  • ۱۰:۰۶

چقد این روزا خوابم میاد D:

حالم از خودم و کل این زندگی به هم میخوره... 

با وجود اینهمه بی حوصلگی و بی اعصابی و هزار و یک درد و مرض ولی بازم به روند تغییراتی که شروع کرده بودم تو خودم ایجاد کنم ادامه میدم... خدا رو شکر اقلا تو این یه قلم کم نیاوردم هنوز

دلم برا بلاگفا و دوستای بلاگفایی تنگ شده.. همشون خیلی کمرنگ شدن...

کاش بتونم گمشده ها رو پیدا کنم و بقیه هم مث قبلنااااااااا بنویسن.... هعیییییییییییی


3

  • جمعه ۲۴ مهر ۹۴
  • ۱۳:۵۳

چقد اینجا احساس غریبی میکنم... هیی

عزیزترین دوستم هفته پیش بالاخره به عشقش رسید و عقد کردن... از ته ته ته دلم براش خوشحالم و من جای اونم ذوق مرگ شدم
هیچوقت خبر مامان شدن یکی خوشحالم نکرده بود و کلا ادم خنثی و بی تفاوتی نسبت به نی نی ها بودم ولی با خوندن خبر بارداری یه دوست وبلاگی اشکم در اومد... 
این ترم واقعا درسام سنگینه و وقت ازاد خیلی کم دارم... تازه هی به خودم نهیب میزنم تو باید برا ارشد بیشتر بخونی و همش بین حسای درونم دعواس... به یه استراحت طولانی مدت و مطلق شدیدا محتاجم...

2

  • جمعه ۱۷ مهر ۹۴
  • ۱۶:۲۱

چقدر این روزا بی حوصله م

دیگه حس وبلاگ نوشتن تو وجودم نیس

بلاگفا گند زد به همه چی


امروز بارون حسابی دل به نشاطم کرد... امیدوارم کرد به تغییراتی که تصمیم گرفتم تو خودم ایجاد کنم :)


ممنون خدا جونم