- چهارشنبه ۱۶ آبان ۹۷
- ۲۳:۳۴
از دیروز که از سرکار برگشتم دارم به زنانی که در مسیرم دیدم فکر میکنم.
وقتی از مدرسه دراومدم یه خیابون بالاتر از مدرسه مادر و دختری رو دیدم که خیس خیس بودن و بچه داشت از سرما میلرزید اما تاکسی ای نبود که سوارشون کنه.
هرچند چند متر ازشون رد شدم ولی خب دنده عقب رو برا این وقتا گذاشتن و کلی اصرار کردم تا سوار شدن. اولش حس کردم خانومه میترسه برا همین مجبور شدم کارت شناساییم رو بدم بهش :)
حس محشری بود وقتی فهمیدم دختر کوچولو گرم شده بود.
بردمشون دم خونشون :)
حس محشری داشت و تا اونجایی دوام اورد که رسیدم کوچه خودمون. همسایمون زیر شر شر بارون داشتن کوچه رو با اب میشستن و حتی داشت سعی میکرد با فشار آب سنگ بزرگ داخل جوی اب رو خارج کنه. اون یکی همسایمون کارمند اداره آبه و اومد سنگ رو با دست برداشت.
گفت: 《اقای فلانی میشد با دست بردارید و این همه آب هم هدر ندید》.
اقای فلانی: 《 ای باباااااا. اقا شما پول آب منو میدید؟؟؟؟ اصلا به شما چه ربطی داره 》
دیدن این صحنه چقدر حالم رو بد کرد. حالا اون اقا ادعای فرهنگ و ادب و احترام و شهروند نمونه بودنش گوش عالم رو کر کرده هااااا.
پ.ن: انصافه اخه؟؟؟ انصافه الان هوس لازانیا کردم؟؟؟؟ راستی تو چه میکنی بدون لازانیای شبنم پز اونجا؟؟؟؟ میدونم از مال من خوشمزه ترن ولی خب برا من یه چیز دیگه س. من عشق قاطیش میکنم هربار :)