رقص زندگی

این زندگیست؛ با خوب و بدش باید رقصید

51 - سلام :))

  • چهارشنبه ۲۵ فروردين ۰۰
  • ۱۴:۱۳

سلام

 

خجالت می کشم که دارم دوباره اینجا می نویسم.

 

2 سال و 8 روز شد ....

 

حقیقتا دلم برای نوشتن تنگ شده. خدا لعنت کنه اینستاگرام رو که همیشه اونجا پلاسم.

 

با تاخیر خیلی زیاد سال 1400 رو بهتون تبریک میگم.

 

50 - شنبه معروف :)

  • شنبه ۱۷ فروردين ۹۸
  • ۰۸:۲۶

سلام

صبح بخیر

چقدر منتظر این شنبه معروف بودم و برنامه ها داشتم براش :)

تعطیلات اواخرش کسل کننده بود و به صورت خاص این شنبه رو طلب می کردم. 

اما حالا...

حالا به غلط کردن افتادم و دلم نمیخواد بیدار شم. مطمئنم دلم برای خواب تنگ میشه 😢

البته خدا رو شکر شیفت ظهر مدرسه داریم و از این بابت خوش به حالمونه 😊😁

امروز حسابی حال دانش آموزانم رو خواهم گرفت 👿😈 دوتا کتاب رو از اول می پرسم ازشون. فردا هم امتحان ریاضی دارن از اول. خلاصه بخور بخواب ۲۰ روزه رو کوفتشون میکنم... والا ( نه درسی داشتن و نه مشقی. عوضش طرح عید و داستان رو باید اجرا می کردن که من عاشقشم وو واقعا اگه درست انجام بشه خیلی استعدادا شکوفاو شناسایی میشه).

مدرسه مون امسال هم طرح اسکان نوروزی بود و امیدوارم مهمونای امسال کمی فرهنگ بالاتری نسبت به پارسالیا داشته باشن. خواهشا اگه میریم سفر و قراره تو مدرسه بمونیم یاد بگیریم ازش مراقبت کنیم چون مهمترین و باارزش ترین مکان هست. نه اینکه دیواراش رو بنویسیم، قفل کمدها رو بشکنیم ببینیم چی داخلشونه، وایت برد رو با کارد خراب کنیم و حتی پارسال به دیتاپروژکتور کلاس هم رحم نکرده بودن و دستکاریش کرده بودن. باور کنید ما خیلی برای مدرسه زحمت می کشیم و کلی خرجش می کنیم تا حداقل محیط فیزیکی شاد و درخور شان دانش اموز و معلم باشه. یاد بگیریم ازش مراقبت کنیم


عجب بارونی میاد 👀⛈🌧☔



شنبه تون مبارک 🤣😂😁😊😭😢

49 - سلام سال 1398 :)

  • شنبه ۳ فروردين ۹۸
  • ۱۹:۵۴

چیه این عنوان انتخاب کردن اخه؟

چقدر کار سختیه


بعد از مدت ها میخوام پست بذارم

نوروزتون فرخنده


بی نهایت خوشحالم (خوشحال و شاد و خندانم:)) ) و امید دارم هرکسی این مطلب رو میخونه از ته دلش حس خوشحالی داشته باشه 


راستی سلام

دقیقا یک ماهه که مریضم و به شدت سرماخوردم. به گفته دکتر سرماخوردگی برای من مث سم میمونه و نباید بذارم سرما بخورم ولی خب نمیدونم چرا سرماها به دکتر گوش نمیدن و هی میان که من بخورمشون

درست موقعی که خیال میکردم حالم خوبه و بعد سه روز استراحت میخواستم برم مدرسه با یک فاجعه روبرو شدم. 11 نفر از دانش آموزام مریض بودن و بلافاصله همون روز دوباره حالم بدتر شد :)


همش تقصیر اینستاگرام لعنتیه که نمیذاره بیشتر بیام اینجا و بیشتر اونجا سرک می کشم.

امیدوارم همیشه حالتون خوب باشه

:)

48 - کویر

  • پنجشنبه ۶ دی ۹۷
  • ۰۱:۴۴

چقدر از این شبای تنهایی بدم میاد

بعد از اینهمه تنهایی هنوزم ازش واهمه دارم...
به شدت درگیر روزمرگی شدم.
زندگیم در این چند جمله خلاصه شده: صب بیدار شم. صبحونه بخورم. برم سرکار. برگردم خونه یا یه سر به مامان بزنم. بشینم پای لبتاب و برنامه تدبیر بنویسم و درحالی که طبق عادت همیشگی همیشه صدای موسیقی بیاد. وقت خواب هم خوابم نیاد و برم سراغ عکس های قدیمی. لحظات خاطره ساز جان سوزِ الان. و دوباره فردا همین روال ادامه داره.
امیدوارم تا اسفند دفاع کنم از پایان نامه لعنتی.
اه حالم بد میشه وقتی ازش حرف میزنم.
چقدر صدای معتمدی خوبه :)))))) وی در حال گوش دادن به ترانه کویر بود

46 - فرهنگ موفقیت

  • شنبه ۳ آذر ۹۷
  • ۰۰:۰۵

ما نیازمند یک انقلاب نگرشی در تربیت و یک انقلاب تربیتی در نگرش ها هستیم.



هدف آموزش و پرورش (در معنای عام) تربیت است یا پرورش؟

 

اگه هر معلمی بتواند به این سوال درست جواب دهد و در راستای جواب درست حرکت کند بی شک موفق خواهد بود.


ارزشیابی کیفی توصیفی  یعنی تقویت فرهنگ موفقیت


دوره ارزشیابی کیفی توصیفی (به قصد کاربست کلاسی) 

مدرس: دکتر بهمن قره داغی

45 - اندر احوالات من و سمینار

  • شنبه ۲۶ آبان ۹۷
  • ۰۱:۵۰

اه 

اه
اه
آرش هم اکثر اوقات بدخبر بوده که... اصلا از دوست شانس نیاوردم من. سه نفر بودیم تو کلاس... ارش و اون یکی جفتشون بدخبر تشریف دارن خب. خوبه بعدشم میگن ببخش خبر بد بهت میدیم :)
برام پیام داده که : سلام شبنم خوبی؟ استاد "ز" شماره ت رو میخواد بهش بدم؟
بعد یک دقیقه : الوووووو
بعد از دو دقیقه: دادم شماره رو بهش... من 😕
بعد از جواب دادن بهش : قراره فردا صب ساعت ۹ نمره سمینار رو بذاره
من 😐
هنوز تحویل ندادم سمینار رو 😭
میگن از هرچی بترسی همون برات اتفاق میفته؛ حکایت منه هاااا
چقدر ازت فرار کردم دکتر "ز"
چقدر ازت بدم میاد دکتر "ز"
فردا صب که زنگ زد بهم قراره چی بگم بهش؟ راستش رو میگم و خودمو خلاص میکنم. فوقش صفر میده و باید یه سال معطل شم تا سمینار رو بردارم دوباره... والا ( خدانکنهههههه)
کاش دوهفته بهم فرصت بده... تمومش میکنم. خب خدا جوونم عشقم کار من از همه سنگین تر بود دیگه... اون از موضوع انتخاب کردنم ( چقد سخته موضوعم؛ انگار کرم داشتم نقش میانجی انتخاب کردم) ۲۵۰ نفر نمونه، چهارتا متغیر مزخرف و سخت، چهارتا پرسشنامه جمعا ۱۲۳ سوال، اونهمه مطلب و نظریه، همه داده ها رو وارد spss کن از اونجا ببر Amos graphic  بعد مدل بکش و تحلیل کن. بعد خبر برسه استاد گفته با Lisrel تحلیل کنید. من در این مرحله موندگار شدم و ازش نجات پیدا نکردم هنوز. خداجان خودت نجاتم بده

خدایا 
خدا جووونم لطفا خودت درستش کن
فردا استاد بهم فرصت بده
قول میدم دو هفته نشده تموم کنم ( هرچند هر دوتا اخر هفته رو دوره دارم با دکتر قره داغی... چه وضعشه اخه) ولی من قول میدم تموم کنم
خداجان نگی به قولت اعتباری نیستااااا
خدا جووونم لطفااااااا

44 - لازانیا :)

  • چهارشنبه ۱۶ آبان ۹۷
  • ۲۳:۳۴

از دیروز که از سرکار برگشتم دارم به زنانی که در مسیرم دیدم فکر میکنم.

وقتی از مدرسه دراومدم یه خیابون بالاتر از مدرسه مادر و دختری رو دیدم که خیس خیس بودن و بچه داشت از سرما میلرزید اما تاکسی ای نبود که سوارشون کنه.
هرچند چند متر ازشون رد شدم ولی خب دنده عقب رو برا این وقتا گذاشتن و کلی اصرار کردم تا سوار شدن. اولش حس کردم خانومه میترسه برا همین مجبور شدم کارت شناساییم رو بدم بهش :) 
حس محشری بود وقتی فهمیدم دختر کوچولو گرم شده بود.
بردمشون دم خونشون :)
حس محشری داشت و تا اونجایی دوام اورد که رسیدم کوچه خودمون. همسایمون زیر شر شر بارون داشتن کوچه رو با اب میشستن و حتی داشت سعی میکرد با فشار آب سنگ بزرگ داخل جوی اب رو خارج کنه. اون یکی همسایمون کارمند اداره آبه و اومد سنگ رو با دست برداشت. 
گفت: 《اقای فلانی میشد با دست بردارید و این همه آب هم هدر ندید》.
اقای فلانی: 《 ای باباااااا. اقا شما پول آب منو میدید؟؟؟؟ اصلا به شما چه ربطی داره 》
دیدن این صحنه چقدر حالم رو بد کرد. حالا اون اقا ادعای فرهنگ و ادب و احترام و شهروند نمونه بودنش گوش عالم رو کر کرده هااااا.

پ.ن: انصافه اخه؟؟؟ انصافه الان هوس لازانیا کردم؟؟؟؟ راستی تو چه میکنی بدون لازانیای شبنم پز اونجا؟؟؟؟ میدونم از مال من خوشمزه ترن ولی خب برا من یه چیز دیگه س. من عشق قاطیش میکنم هربار :)

43 - سفر نرو

  • چهارشنبه ۹ آبان ۹۷
  • ۰۰:۰۸

غم گرفته روزگارم

بی قرارم

نبودنت چقدر سخته

به هوای تو من، به صدای تو من، به دنیای تو من وابسته شدم...

حس میکردیم این سفر میتونه یه کم از وابستگی های من و تو کم کنه ولی کم نمیشه. نفسم به شماره افتاده... خسته م... قلبم خسته س... روحم خسته س از این دوری

امروز که ماشینم خراب شده بود هول شده بودم اخه همیشه به تو زنگ میزدم و حتی اگه آب هم دستت می بود میذاشتی زمین و می اومدی پیشم.

اما امروز... شماره ت رو هم گرفتم ولی صدای در دسترس نمی باشد باعث شد یادم بیاد رفتی سفر و به این زودی هم بر نمیگردی... میدونی مث بچه ای که مامانش رو گم کرده بغض کردم و اشکام سرازیر شد ( همینقدر لوس؛ تقصیر خودته البته)


چقدر اینروزا اینجا زیاد مینویسم. ولی خب تنها جایی که راحت میشه باهات حرف زد اینجاست.

فردا تا دیر وقت بر نمیگردم. بعد مدرسه جلسه داریم احتمالا تا ۶.۳۰ و بعدش میخوام شام برم پیش مامان خوشگلت :) اونجا من میمونم و مامانت و یه دنیا اتفاق خوب ( داداش ر و داداش الف هم که خونه نیستن)


هنوز برای وقت خوابت زوده اونجا... ولی خب به ساعت اینجا شبت بخیر نبضم

42 - غریب منم که از تو دور مانده ام!

  • جمعه ۴ آبان ۹۷
  • ۰۱:۰۱

چقدر این روزا همه چی قاطی شده نه؟
سفر تو، نبودن من، جدایی بهار و امیر، بارداری ژیلا، پیدا شدن سیگار تو کلاس، خوب کار نکردن پکیج خونه، یاد خاطرات گذشته، دی ماه نحس ۹۲، شکستنم.
چقدر اینروزا یاد گذشته میکنم. میدونم درست نیست بحث کردنش اما اگه اون تصادف لعنتی نبود الان همه چی یه جور دیگه بود.
دوشنبه برای مدت زیادی رفتی سفر و من بازهم نتونستم درست حسابی ببینمت. چند وقته درست حسابی همدیگه رو ندیدیم؟هوم؟
خیلی وقته دیدارهامون یک ساعته شده. خیلی وقته باهم قدم نزدیم، همش تو ماشین همدیگه رو دیدیم و تمام. خیلی وقته خرید نرفتیم باهم. خیلی وقته یه روز کامل رو باهم سپری نکردیم. خیلی وقته کسی ما دوتا رو باهم نمیبینه. چقدر خیلی وقت های ما زیاد شده نه؟
بیشتر هم میشه... سفرت خیلی زود رقم خورد. حس تنهایی عجیبی دارم. حتی خودتم امروز تو ویدیوکال فهمیدی. گفتی چرا غم داری تو چشات... یعنی نمیدونی با اینکه دو روز از سفر لعنتیت گذشته ولی من پژمرده شدم. میگی بی تابی من داغونت میکنه پس چرا رفتی سفر؟؟؟ با اینکه زیاد همدیگه رو نمیدیدم ولی خب اقلا در دسترس بودیم‌ هر لحظه که اراده میکردیم میشد ببینیم هم رو ولی الان چی؟ الان نمیرسم بهت. خیلی دوری و فقط از پشت صفحه مانیتور میشه ببینمت.
امروز دوره IBSE داشتیم. دوره خیلی خوبی بود.
تو راه برگشت یه سر به ژیلا زدم. گفت سه ماهه بارداره :) و خبر بدش هم جدایی بهار و امیر بود. خیلی یهویی شد جداییشون.
چهارشنبه تو کلاس سیگار پیدا کردم. هرچند بچه ها قسم خوردن که مال اونا نیست و متعلق به شیفت متوسطه اول هست؛ ولی خب حالم گرفته شد و واقعا برای خودم و نسل بعد خودم ناراحت شدم‌.
پک خونه خوب کار نمیکنه و سرده. حالا قراره بابا بگه بیان درست کنن. هوا سرد شده. اونجا هم سرده و من مطمئن نشدم که تو چمدونت لباس گرم به اندازه کافی هست یا نه. لعنت بهت با این سفر رفتنت اخه :)
فردا هم دوره دارم. نهار هم مهمون همکارم هستم. شب باید امتحان طرح کنم دوتا. هم برا یکشنبه و هم برا شنبه.
هیچوقت تا این حد با جزییات ننوشتم هااااا
بسه چرت و پرت گفتن
شبت بخیر جناب "ح"